وقتی حجاب زنده شد

 

سلام .من یه دختر محجبم که بر عکس خیلیا حجابم رو خودم انتخاب کردم و کاملا هم ازش راضی هستم.

میخوام یه خاطره از خودم براتون بگم،تازه به سن تکلیف رسیده بودم،من ازون دسته ادمایی بودم که اصلا از حجاب خوشم نمیومد،یه دختر شر وشیطون بودم که اگه دو دیقه ساکت میبودم همه به دنبال علت مریضیم میگشتن،خلاصه جونم براتون بگه که یه روز پاییزی دقیقا یادمه چهار روز از جشن تکلیفی که تو مدرسه گرفته بودن میگذشت،با دوستام قرار گذاشتیم همرو تو کتابخونه ببینیم ، اونا همه چادری شده بودن یا حداقل حجاب رو داشتن ولی من عین خیالمم نبود یه مانتوی تنگ سفید پوشیدم و موهای خوش حالتمو کج کردم و یه شال کوتاه هم سرم کردم و با یکی از دوستام که خونشون پیش خونه خودمون بود زدیم بیرون و پیش به سوی کتابخونه.

توی راه نگاهای زیادی رو رو خودم حس کردم و تو اون سن احساس بزرگ ومهم بودن بهم دست داد.ساعت تازه چهار بود وتاریک منم گفته بودم چهارو نیم خونم به بچه ها گفتم بچه ها من میرم خونه دوستم گفت باش نیم ساعت دیگه باهم بریم ولی من که کله شق و در عین حال به فکر زمان بودم سریع از کتابخونه اومدم بیرون و در کمال تعجب دیگه اون نکاهای تحسین امیز رو ندیدم تازه فهمیدم اون نگاها به سمت من نبوده بلکه به سمت دوستم بوده خیلی پکر شدم و راه افتادم به سمت خونمون تو راه یه موتوری پیچید جلوم فکرشو بکنید من یه دختر نه ساله و موتوری که جلوم بود خیلی ترسیدم قبلا شنیده بودم اینجور مواقع باید زنگ خونه هارو زد،زنگ اولین خونه رو زدم اما غافل از اینکه ممکنه صاحبای خونه همدست این پسر باشن ،یکی گفت بله؟ گفتم اقا باز کن تورو جون هرکی دوست داری باز کن مزاحم دارم ،باز شدن در همانا وکشیده شدن من به داخل خونه همانا،سه تا پسر بودن که با اون اقای موتوری میشدن چهار تا همون لحضه شروع کردم به جیغ کشیدن ولی هیچ صدایی از تو گلوم در نیومد،یکی از پسرا رفت و در رو بست،یکی از همون پسرا  اومد به سمت منو حرف هایی به زبون اورد که از تکرارش شرمم میشه و بعد....

احساس تعفن پیدا کردم تا بخوان بقیشون بهم نزدیک بشن با تمام وجودم خدا رو صدا کردم و همون لحضه همسایشون که یه مرد هیکلی بود با مشت به در کوبید وداخل شد و من رو از اون وضعیت نجات داد حالا من بودم تو خونه ای که چهار تا پسر مجردزندگی میکردن با لبای خونی و لباسی که فقط دکمش باز شده بودو خدارو شکر میکنم که بیشتر از اون اتفاقی برام نیوفتاده

از بعد اون اتفاق دیگه کسی اون دختر شیطون ومغرور و بی حجاب رو ندید وهمه با یه دختر اروم ونجیب و سر به زیر روبه رو شدند،دیگه هیچ وقت حجابم رو ترک نکردم چون الان تو سن 20 سالگی متوجهم که نگاه هوس ناک مرد ها روی دختریه که خودشو راحت در اختیار جامعه میزاره ونگاه خریدارانه وپاک روی دختر باحجابه.

براتون زیباترین وپاک ترین نگاه هارو آرزو دارم

*براساس واقعیت*

 


نظرات شما عزیزان:

نیوشا
ساعت16:14---13 اسفند 1395
توجامعه ای که دختر نه ساله امنیت نداره،نباید توقع داشت دخترای نوجوون امنیت داشته باشن.
مرسی بابت مطلب
پاسخ: ان شاالله منظورتان جوامعی غیر از ایران است. چون در غیر این صورت تفسیر شما از امنیت محصول تحریف است.


آیسا
ساعت11:59---12 اسفند 1395
بسیار زیبا

ندا
ساعت16:38---11 اسفند 1395

مرسی 



ندا
ساعت16:37---11 اسفند 1395
مرسی

حسین
ساعت7:52---11 اسفند 1395
سلام
ممنون از بابت داستان زیبا


مبینا
ساعت16:57---10 اسفند 1395
سلام عزیزم.داستان قشنگی بود.ممنون که به فکر حجابی

نسیم
ساعت7:37---10 اسفند 1395
سلام
خوب و زیبا بود ممنون


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







یک شنبه 8 اسفند 1395 | 21:2 | نگین |